جانباز بزرگوار عباس کلانتر!

 

 

جانباز، عباس کلانتر

عباس کلانتر متولد یکم شهریور 1344 در محله سه‌راه کاشانی مشهد است. وی تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه‌ای واقع در چهار‌راه‌ عامل گذراند و پس از آن به دنبال عزیمت خانواده‌اش به منطقه طلاب، در مدرسه راهنمایی دکتر فیاض‌بخش در چهار‌راه مقدم به ادامه تحصیل پرداخت. در این دوران او به شدت به دنبال ورزش بود و از هر فرصتی سعی می‌کرد تا برای بازی و ورزش استفاده کند. در همین ایام بود که تظاهرات مردمی نیز بر علیه رژیم پهلوی در حال شدت‌گرفتن بود و عباس هرماه با برادر بزرگ‌تر و پدرش علاوه بر شرکت در تظاهرات در جلسات خانگی هم شرکت می‌کرد. با پیروزی انقلاب، عباس هم با اینکه سن کمی داشت، اما همچنان پای ثابت جلسات مذهبی بود. در همین ایام در تیم‌های مدرسه نیز بازی می‌کرد و در حالی که در رشته علوم انسانی درس می‌خواند، در دبیرستان آیت‌ا... کاشانی نیز عضو تیم بود. چون جثه لاغری داشت، خیلی خوب می‌دوید و همین موجب شد تا در کنار فوتبال به دوومیدانی هم بپردازد و رکورد‌دار دوی مشهد باشد و مورد تشویق خانواده خود از جمله خواهران و برادرانش قرار بگیرد. عباس توانسته بود در استان در رشته‌های مختلف مقام‌های زیادی به دست بیاورد و در کشور نیز مقام سومی دوی 400 متر را کسب کرده بود.
در زمین‌های خاکی مشهد که فوتبال بازی می‌کرد، توانست به تیم جوانان استان که اکبر میثاقیان هدایت آن را برعهده داشت، برود و هم زمان در تیم آزادی هم بازی می‌کرد.
با شروع جنگ تحمیلی عباس هم در سال‌62 به عنوان نیروی بسیجی وارد جبهه‌ها شد و پس از حضور در عملیات‌های مختلف بالاخره در عملیات میمک بر اثر برخورد ترکش‌های خمپاره به کمرش و آسیب به نخاعش به درجه رفیع جانبازی نائل آمد. عباس که حالا جانباز 70‌درصد است، بعد از گذراندن دوران نقاهتش باز هم ورزش را کنار نگذاشت و در رشته‌های ویلچرانی، بسکتبال و تنیس روی میز مشغول به فعالیت شد و توانست عناوین زیادی را در سطح کشور به دست آورد.
عباس کلانتر در این بین موفقیت‌های خود را در یک رشته پر هیجان دیگر یعنی اتومبیل‌رانی نیز آزمایش کرد و اتفاقا توانست در مسابقات رالی جانبازان به مقام قهرمانی دست یابد. این جانباز ورزشکار همچنین تحصیلات خود را در رشته روان‌شناسی بالینی ادامه داد و توانست مدرک کارشناسی‌ارشدش را نیز دریافت کند. وی در حال حاضر به عنوان مربی ورزشکاران جانباز و معلول فعالیت 
می‌کند. 

DSC00280

 

روي سينه ام نوشته بودند شهيد عباس کلانتر!
گفتگو با عباس کلانتر جانباز هفتاد درصد قطع نخاع، مسئول تربيت بدني آسايشگاه امام خميني مشهد مقدس 

نويسنده: گفتگو از: مريم عرفانيان


    عباس کلانتر به سال 1344 در خانواده اي مذهبيدر مشهد مقدس متولد شد. از همان دوران طفوليت به همراه پدر در هيئت هاي مذهبي فعاليت مي کرد.هنگامي که طي مصاحبه متوجه شدم دعوتنامه تيم ملي، جهت اعزام به ژاپن، زماني به دستش رسيده که قطع نخاع گشته و در بيمارستان بستري بوده، عجيب به فکر فرو رفتم! حاصل گفتگو با اين جانباز عزيز را تقديم مي داريم
    کمي از خاطرات دوران انقلاب بگوييد؛
    زماني که به آ سايشگاه آمدم، اکثر جانبازان در بستر بودند. با حرکتي خودجوش و با حمايت مسئولين، جانبازان به ورزش روي آوردند
    اگر هزينه درماني جانبازاني را که ورزش مي کنند، با هزينه درماني جانبازان ديگر مقايسه کنيد، تاثير ورزش را بر روح و جسم آنان در مي يابيد
    سوم راهنمايي بودم که انقلاب شد. چند مدرسه در يک منطقه وجود داشت با همکلاسي ها قرار گذاشتيم که مدرسه را تعطيل کنيم و به سمت مدرسه اي ديگر پيش برويم. ساعت 9 صبح اين راهپيمايي شروع مي شد و مدرسه به مدرسه پيش مي رفتيم؛ تا اينکه ساعت 11 تظاهرات دانش آموزي وسيعي توسط دانش آموزان مدرسه شکل گرفت به ياد دارم که صبحانه به ما شير پاکتي مي دادند؛ در حين راهپيمايي پاکتهاي شير را به دست مي گرفتيم و شعار مي داديم: ما شير بز نمي خوايم، ما شاه دزد نمي خوايم.


    بعد از پيروزي انقلاب چه حال و هوايي داشتيد؟
    شور و شعف خاصي بين مردم بود. آن زمان پدرم بنز 190 داشت که سقف آن باز مي شد. برف پاک کن هاي ماشين را بالازده و چند شاخه گل به برف پاک کن ها زده بوديم و بوق بوق زنان در خيابان ها پيش مي رفتيم. هر شب همين شادي ها بين مردم برپا بود. روز رفراندوم همه در مسجد محل جمع شده بودند. سن و سالم آن قدر نبود که راي بدهم ولي همراه پدرم در فعاليت هاي مسجد کمک مي کردم. پدرم بلندگويي به دست گرفته بود و مدام فرياد مي زد: “يزيديان نه ... حسينيان آري”. 
    وقتي جنگ شروع شد به چه کاري مشغول بوديد؟
    سال 59 با شروع جنگ، پدر و برادرم به جبهه رفتند و مسئوليت نانوايي که سرخانه مان قرار داشت برعهده من گذاشته شد. در آن شرايط بازهم در اکثر فعاليت هاي بسيج شرکت مي کردم.
    چه فعاليت هايي داشتيد؟
    از طرف جهاد سازندگي، به همراه دوستان جهت دروي گندم به روستا مي رفتيم. اغلب کارکردن با داس را بلد نبودم و با دست گندم ها را درو مي کردم، حال و هوايي روحاني و ملکوتي بين مردم حاکم بود مي دانيد؛ فضاها را خود انسان به وجود مي آورد. آن فضا، فضاي محروميت و صميميت بود. همه به يکديگر اعتماد داشتيم. اعتماد بين گروه حرف اول را مي زد. وقتي بيان مي شد: “برويم فلان روستا جهت دروي گندم ...” همگي آماده بوديم و بي هيچ چشم داشتي و تنها براي رضاي خدا مي رفتيم ... 


    بالاخره چطور به جبهه رفتيد؟
    سال 62 پس از اينکه پدر و برادرم سه سال در مناطق عملياتي حضور داشتند، تصميم به رفتن گرفتم. خانواده با رفتنم مخالفتي نداشتند، اما حرفشان اين بود که سن و سالم کم است آن زمان به دليل مقام هايي که در ورزش به دست آورده بودم مسئول تربيت بدني پايگاه شدم. يک شب ساکم را براي رفتن به جبهه آماده کردم و پهلوي دوستانم در پرسنل اعزام پايگاه گذاشتم. برنامه اعزامم براي روز بعد درست شده بود فرداي آن روز، خانواده از رفتنم مطلع شدند و تا پشت در پادگان به دنبالم آمدند. من دورادور پدر و مادرم را ديدم که پشت تورهاي سيمي پادگان ايستاده بودند؛ اما براي خداحافظي پيش آنها نرفتم چرا که ممکن بود مانع رفتنم شوند. آن روز، بي خداحافظي از خانواده به جبهه اعزام شدم.
    از روزهاي حضور در منطقه بگوييد؛
    در پادگان ظفر ايلام بوديم که اعلام شد عراق پاتک کرده؛ از طرفي تنها نيروهاي اعزام مجدد را براي مقابله با دشمن به خط مي بردند. من به همراه چند نفر از بچه هاي محل به جبهه رفته بودم و آنها اعزام مجدد بودند؛ برايم از عمليات والفجر و والفجر 1 و مناطق عملياتي تعريف کردند و به خاطر اينکه دوست داشتم همراه آنان در نبرد با دشمن شرکت کنم، وقتي فرمانده، از مناطق عملياتي و مسائل مربوط به آن سوال کرد، صحبت دوستان را برايش ديکته کردم. فرمانده تصور کرد که من نيز اعزام مجدد هستم و مانع رفتنم نشد.


    در بين راه، هنگامي که سوار بر کاميون بوديم، همرزمان زيارت عاشورا و دعاي توسل مي خواندند که اکنون پس از گذشت بيست سال، به آن لحظات “غبطه مي خورم ...” کاميون در منطقه اي متوقف شد. صداي توپ و گلوله فضا را پر کرده بود. تا آن موقع صداي توپخانه را نشنيده بودم و درجايي پناه گرفتم؛ از ترس صداي انفجار تا صبح نخوابيدم. بعد از نماز صبح هوا گرگ و ميش بود که صداها آرام گرفت. فرمانده اعلام کرد که گروهان براي رفتن به خط مقدم آماده شود. تازه متوجه شدم که محل استقرارمان توپخانه خودي بوده که به طرف عراقي هاي شليک داشته و فکر مي کردم که دشمن به طرف ما تيراندازي مي کند!
    با خودم گفتم: “بي خود نبود که اعزام مجددها را به خط مي بردند.”
    بهترين خاطره؟
    خاطرات جبهه همه شيرين است. حالات همرزمان هنگامي که قبل از عمليات لباس نو مي پوشيدند و پوتين واکس خورده به پا مي کردند و براي شهادت آماده مي شدند؛ شيريني خاصي داشت.
    شيريني شهادت را برايمان معني کنيد؛
    زيبايي شهادت اين است که ما مسلمان هستيم و معتقد. يعني اعتقاد رسيدن به خدا در وجودمان هست و مقيد به عالم بعد از اين دنيا مي باشيم. وقتي شمشير بر سر حضرت علي(ع) اصابت کرد فرمود: “به خداي کعبه که رستگار شدم.” شهيدان انتخاب شده بودند. رفتن به جبهه، براي رسيدن به خدا بود و کساني که شهيد مي شدند به آرزويشان مي رسيدند. رسيدن به آرزو لذت بخش تر از هر چيزي در اين دنيا است.
    آنگاه که مي ديديم همرزمان به آرزويشان مي رسيدند برايمان شيرين بود؛ هرچند که از دست دادن جسم دوستان دشوار مي نمود. شب عاشورا امام حسين(ع) به يارانش فرمود: “فردا همگي در نبرد با دشمن کشته خواهيد شد ...” آنگاه، عالم بعد از شهادت را به آنان نشان داد و يا ران با عشق و علاقه به ميدان نبرد رفتند. ما همه پيرو همان امام هستيم.


    چند ماه در جبهه حضور داشتيد؟
    9 ماه. اواخر حضورم آن قدر تجربه به دست آورده بودم که با شنيدن سوت خمپاره مي توانستم حدس بزنم که در چه نقطه اي فرود مي آيد.
    نحوه جانبازيتان چگونه بود؟
    سال 63 عمليات عاشوراي 2 با موفقيت انجام شد؛ وليکن بعد از عمليات عراق پاتک هاي سنگيني کرد. آن زمان راننده آمبولانس بودم و مجروحين را به بيمارستان منتقل مي کردم. يک بار آمبولانس را پشت خاکريزي گذاشتم و زير تانک پنهان شدم. پس از چند شليک از زير تانک بلند شدم و به طرف خاکريز دويدم. عراقي ها مرا به رگبار بستند، اولين تير به پهلويم خورد و تير ديگر به دست را ستم اصابت کرد. به دويدن ادامه دادم که خمپاره اي در نزديکي ام فرود آمد و ديگر چيزي نفهميدم. چشم هايم را که باز کردم درون آمبولانس خودم بودم. بعد از چند روز که در بيمارستان به هوش آمدم متوجه شدم که روي سينه ام نوشته شده: “شهيد عباس کلانتر!” 
    با وضعيت قطع نخاع چگونه کنار آمديد؟
    از آنجا که قبل از جانبازي ورزش حرفه اي انجام مي دادم، اوايل مجروحيتم نيز براي تسريع در بهبودي ام به ورزش روي آوردم. 

DSC_2420
    حتي توانستم با کفش هاي مخصوص تا اندازه اي خودم را جلو بکشم، اما با گذشت زمان متوجه شدم که اين کار هم بي فايده است.
    سلامتي نعمتي است که پروردگار به انسان هديه داده و فطرت انسان با سلامتي مانوس است. کنار آمدن با اين وضعيت آسان نبود، وليکن خشنود هستم که براي هدف و آ رمانم جانباز شدم.
    قبل از جانبازي چه ورزشي انجام مي داديد؟
    دو ميداني و فوتبال. در رشته هاي 200 و 400 و 800 متر مشهد، رکوردار خراسان و صاحب مقام بودم. حتي در مسابقات آموزشگاهي در 400 متر مقام کشوري به دست آوردم. لحظه اي که هيچگاه از ياد نمي برم، روزي بود که به علت مجروحيت در بيمارستان بستري بودم و خانواده و دوستان به ملاقاتم آمده بودند؛ آن وقت مربي، دعوتنامه تيم ملي را جهت اعزام به ژاپن به دستم داد.


    اکنون تا چه اندازه به ورزش ادامه مي دهيد؟
    اکنون چهار سال است که مسئول تربيت بدني جانبازان آسايشگاه امام خميني(ره) مي باشم. زماني که به آ سايشگاه آمدم، اکثر جانبازان در بستر بودند. با حرکتي خودجوش و با حمايت مسئولين، جانبازان به ورزش روي آوردند. در رشته هاي بسکتبال، رالي و تنيس به همراه ديگر دوستان صاحب مقام استاني و کشوري مي باشم.
    پيام شما براي مسئولين؟
    مشکل جانبازاني که به هر نوع به ورزش روي آوردند اين است که زمستان ها به علت سردي هوا و نداشتن زمين مناسب از ورزش دور مي شوند. حل اين مسئله احداث زميني سرپوشيده مخصوص جانبازان است.
    اگر هزينه درماني جانبازاني را که ورزش مي کنند، با هزينه درماني جانبازان ديگر مقايسه کنيد، تاثير ورزش را بر روح و جسم آنان در مي يابيد.
    هزينه هاي گزاف براي انجام برخي کارهاي فرهنگي خرج مي شود که اگر ذره اي از آن در راه پيشرفت ورزش هزينه شود، از بسياري بيمار ي هاي روحي و جسمي جانبازان مي کاهد. انجام کار فرهنگي محترم است، وليکن ورزش، درمان اصلي جانبازان مي باشد. پس به آن بهاي بيشتري بدهيد. 
     
     
    
    
    
    گفتگو از: مريم عرفانيان
     


 روزنامه رسالت، شماره 6193 به تاريخ 21/4/86، صفحه 5 (فرهنگي

جانبازان آسایشگاه امام خمینی(ره) از شهدای وحدت می گویند ؛


گمان نکنید شهدا رفتند و ما ماندیم شهدا ماندند و ما رفتیم


احمد فیاض: در آفتاب خمار صبحگاهی یک روز پاییزی و در سالروز شهدای وحدت میهمان دلهای بهاری دو تن از جانبازان همرزم با سردار سرلشگر پاسدار شهید شوشتری و سردار سرتیپ پاسدار شهید رجب زاده در آسایشگاه جانبازان امام خمینی(ره) مشهد شده و گفتگوی کوتاهی در ارتباط با این دو شهید والامقام انجام دادیم.

 

امیدوارم شرمنده شهدا نباشیم

عباس کلانتر، جانباز 70 درصد ضایعه نخاعی نخستین ایثارگر همرزم سردار با شهید شوشتری در این گفتگو بود که با گشاده رویی و چهره ای خندان به بیان خاطراتی از سالار شهیدان خراسان شهید شوشتری پرداخت. این جانباز سرافراز 8 سال دفاع مقدس که سابقه حضور در عملیاتهایی چون والفجر3 و 4 و عاشورای 2 را در کارنامه درخشانش دارد با نقل قولی از شهید والامقام آوینی که می گوید گمان نکنید شهدا رفتند و ما ماندیم، بلکه شهدا ماندند و ما رفتیم؛ درباره شهید شوشتری چنین می گوید:جای این دو شهید بزرگوار در جمع ما بویژه در این مقطع حساس خالی است، هر چند به قول شهید آوینی در واقع آنها مانده اند و ما رفته ایم. این شهیدان متعلق به محیط معنوی جبهه و فضای قدسی دفاع مقدس بودند، بنابراین با شهادت در آن محیط ماندند و ماندگار و رستگار شدند و این ماییم که از جبهه رفتیم و گرفتار دنیا با تمامی ظواهر مادی و دنیوی اش شدیم. امیدوارم شرمنده شهدا در آن دنیا نباشیم.
من با سردار شوشتری پس از عملیات موفقیت آمیز والفجر3 (آزادسازی مهران) و در پادگان ششدار ایلام آشنا شدم. قبل از عملیات والفجر4 و تا شروع عملیات، من چون بیسیم چی گردان امام موسی کاظم(ع) تیپ جوادالائمه(ع) بودم بنابراین ارتباط زیادی با شهید برونسی و شهید شوشتری داشتم. از ویژگی ها و صفات بارز شهید شوشتری که هرچه بگوییم کم گفته ایم، خضوع کلامی ایشان بود. به هر حال اغلب رزمندگان و بسیجیان زمان جنگ افراد طبقه متوسط و پایین جامعه بودند و صفای باطنی خاصی داشتند و سردار شوشتری هم مانند آنها عامیانه و با لهجه محلی و ساده حرف می زد و همین به برقراری و پیوند عاطفی شدیدی بین ایشان و رزمندگان منجر شده بود.

 

 

هوش نظامی شهید شوشتری

نمی توان از برخی واقعیات جنگ طفره رفت ، باید بگویم که والفجر4 یکی از سخت ترین کارزارهای عملیاتی بود و ارتفاعات زیاد دست به دست می شد. یادمه در یک مرحله از عملیات در ارتفاعات کانی مانگا، عملیات لو رفته بود و وقتی تیپ ما وارد منطقه شد، با حجم بسیار زیاد آتش دشمن مواجه شدیم. نیروها ناگزیر به هر نحو ممکن سعی در عقب نشینی داشتند و از زمین و زمان آتش و گلوله و خمپاره می بارید. فکر می کردیم حتی از دل کوه هم بر سر نیروهای عملیاتی آتش می بارد و شب بسیار سختی را گذراندیم. تصور اینکه شهید شوشتری آن شب را چگونه سپری کرد، برایم خیلی سخت است و فرماندهان و رزمندگانی که در شبهای عملیات حضور داشته و با شرایط عملیات آشنا می باشند، بخوبی متوجه شدت فشار روانی روی یک فرمانده می شوند. شهید شوشتری که بسیار دغدغه نیروها را داشت و پرپر شدن بچه ها را از نزدیک می دید تا دم دمای صبح با روحیه بالا تلاش کرد تا نیروها را به نحوی به منطقه امن برساند و از مهلکه برهاند. جوش و خروش آن شب شهید شوشتری را هیچگاه فراموش نمی کنم.بر عکس این عملیات در عملیات عاشورای2 با هوش نظامی شهید شوشتری به پیروزی های خوبی رسیدیم. در این عملیات شهید شوشتری یکی از تاکتیک های نظامی و رزمی خود را بروز داد که به غافلگیری دشمن منجر شد، به گونه ای که ما حتی دشمن را در خواب و در سنگر به اسارت گرفتیم و آنها دچار تلفات بسیاری شدند و از طرفی ما کمترین تلفات ممکن را دادیم. بخشی از موفقیتهای یک عملیات با توجه به اینکه شما حمله می کنید آمار کم تلفات می باشد و عملیاتی که با کمترین میزان تلفات به اهداف خود نیز دست یابد موفقیت آمیز است.

شهید شوشتری خیلی نگران حال جانبازان بود

ما جانبازان و ایثارگران با خدا معامله کرده و از احدالناسی هم توقع و انتظاری نداریم اما به صراحت بگویم که سردار شوشتری از معدود مسؤولانی بود که بچه ها را فراموش نکرد و به دفعات به آسایشگاه جانبازان می آمد و با جانبازان احوالپرسی گرم و صمیمانه ای می کرد. بیشتر هم با دیدن جانبازان اشک در چشمانش جمع می شد و ما بخوبی متوجه می شدیم. بعد از ترور شهید صیاد شیرازی من به این می اندیشیدم که سرنوشت سردار شوشتری چه می شود؟! زیرا ایشان از جمله کسانی بودند که هیچ مقامی جز شهادت نمی توان برایشان تصور کنیم و حق وی نیز شهادت بود.
اینکه سردار شوشتری که در 8 سال دفاع مقدس تا مرز شهادت پیش رفته و اما شهادت میسر نشد و پس از سالیان سال نماد شهدای وحدت شده و شهید می شوند می تواند بسیار عبرت آمیز باشد و تلنگری باشد برای برخی از مسؤولان که دچار مادی گرایی شده و معتقدند آن دوران مقدس دیگر تکرار نمی شود.
شهید شوشتری خیلی نگران حال جانبازان بودند و آن موقع که هنوز آسایشگاه امام خمینی(ره) درنظر گرفته نشده بود، به دنبال مکان مناسبی برای رفاه حال جانبازان بودند و اعتقاد داشتند که با توجه به شرایط روحی و جسمی جانبازان، باید در مکانی آرام استقرار یابند. روزی به ایشان گفتم که خیلی سخت نگیرید و ما نیامدیم که بخشی از اعضای بدنمان را به عنوان خدمتگزاری به این مرز و بوم در منطقه جنگی گذاشته، بلکه آمده ایم تا با بقیه اعضای بدنمان نیز برای نظام و آرمانهای والای آن خدمتگزاری کنیم ولو آنکه حتی جسم مان تابلویی باشد در کنار جایگاه های مراسمها. این لحظه اشک در چشمان سردار شوشتری حلقه زد و شروع به گریستن کردند.

qudsonline.ir/detail/News/15530

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 29 آبان 1394برچسب:جانبازان مرکز توانبخشی امام خمینی مشهد مقدس,جانباز بزرگوار عباس کلانتر!, | 12:18 | نويسنده : یه بنده ی خدا |

.


get